naseer shamma

در همان دوران سه سالگی با شنیدن موسیقی از رادیو رنگ های مختلفی روبرویم باز می شد بطوریکه حتی در زمان بازی کردن با توپ مشغول پیچاندن پیچ تنظیم رادیو برای شنیدن موسیقی از کانالهای مختلف بودم.

مادرم هنگامی که مرا می دید می خندید و هر گاه می خواست از خواسته های من راحت شود مرا با رادیو بزرگ منزل مشغول می ساخت. موسیقی که برایم پناهگاهی شده بود به زیبایی همراهم باقی ماند و رادیو دوست دوران کودکیم شد.

همانطور که سال به سال رشد می کردم سعی داشتم صدای موسیقی را با اشیاء پیرامونم بیامیزم. صدای آب را هنگامی که از شیر آب فرود می آمد به دقت می شنیدم و با حرکت انگشتانم صدای آن را تغییر می دادم و این زیبا ترین بازیم بود.

پس از آنکه به مدرسه رفتم کلاس سرود برایم زیباترین کلاس بود. من به همراه همکلاسیهایم به صورت کرال زمانی که استادمان عود می نواخت سرود می خواندیم. ۱۰ ساله که شدم به دنبال وسیله ای برای نوازندگی بودم. عود استادم زمانی که انگشتانش با سیمها بازی می کرد و نغمه های زیبا پدید می آورد مرا به آسمانهای دور دست می برد. یک روز وقتی استادم مشغول بود عود او را برداشتم و سعی کردم یک جمله صحیح موسیقی روی آن اجرا کنم و در همین هنگام استادم داخل شد و مرا در حالی که عود در دستم بود دید. به نظر استادم من با ساز او بازی می کردم و مستحق تنبیه شدم. مدادی را بین دو انگشتم گذاشت و فشار داد فریاد کشیدم و می خواست روح از تنم جدا شود. این رویداد در ذهن من باقی ماند و هرگاه آن را بیاد می آوردم درد شدیدی در انگشتانم احساس می کردم. پس از آن با خود عهد کردم که نوازندگی با عود را بهتر از ایشان یاد بگیرم.

وقتی ترانه ای از ترانه های عبدالحلیم حافظ را در حضور دختران و پسرانی که از سطح شهر برای استراحت خارج شده بودند می خواندم مشاهده می کردم که اشکهایشان از گونه سرازیر شده و در همین حال با من دوست می شدند. من این احساس را دوست داشتم و حس می کردم که در دنیای دیگری زندگی می کنم. در این هنگام رویاهای زیادی در سر داشتم و گردش ایام به من آموخت که رویا همواره رویا باقی خواهد ماند و قابل لمس با انگشتان حقیقی نیستند و من نیز دوست داشتم در آرزویی بسر برم که در حقیقت بتوانم با آن زندگی کنم و آن را لمس نمایم. اولین گامهایم همراه با رویا شروع شد در حالیکه خود را روی سن می دیدم و جمعیت دور و برم را احاطه کرده اند و صدای کف زدن آنها را می شنیدم.

در سال ۱۹۷۷ اولین گام رویاهایم به حقیقت پیوست و یاد گیری ساز عود را با اولین استادم به نام صاحب حسین الناموس در زادگاهم شهر الکوت در جنوب بغداد آغاز کردم و بعد از چهار سال به مرکز سرود در بغداد ملحق شدم.

اولین سازی که متعلق به خودم شد عودی بود که استادم به من هدیه کرد و آن را از ساعات اولیه صبح  تا طلوع آفتاب می نواختم و با این حال سرم را روی بالش می گذاشتم تا رویاهایم به من باز گردد. عودم همیشه در کنار رختخوابم بود و آنرا همچون معشوقه ابدی در آغوش می گرفتم و هنگامی که به نغمه های عود گوش می دادم احساس می کردم دنیا در دستهایم می باشد.

در مرکز آموزش موسیقی نمی خواستم شاگرد عادی باقی بمانم چرا که عود تمام رویا ها و آرزوهایم بود و زندگی آینده ام را در آن می دیدم. پس شب و روز تمرین می کردم و اگر روزی ساعات تمریناتم به کمتر از ده ساعت می رسید احساسم این بود که آن روز چیزی از عمرم را گم کرده ام و آنرا به بطالت گذرانده ام. بر این باور بودم که عمر سریع می گذرد و آرزو توانایی انتظار بلند مدت را ندارد و مانند انسانها صبرش را از دست می دهد و اگر آن را تقویت نکنیم به فراموشی سپرده خواهد شد.

در ساعات کمی که استراحت می کردم در آرزوهای دور بسر می بردم و در حالیکه عودم را زیر بغل داشتم جهان را دور می زدم و چیزی را که به آن اعتقاد داشتم را صدا می زدم. احساس می کردم این عود تنها جیزی است که همه موانع زمان و مکان را می شکند و با آن می توانم دورادور را سیر کنم و تمام انسانهای جهان می توانند به من گوش دهند و با فرهنگ کشورم آشنا شوند. مویسقی تنها لغتی است که معجزه می سازد و بدون واسطه از روحی به روح دیگر منتقل خواهد شد.

در آن زمان نمی خواستم تعلیمات استادم را مانند طوطی تکرار کنم و سعی داشتم از کپی شدن دور شوم چرا که نسخه نمی تواند به اصل تبدیل شود و در حد یکی از  همان نسخه ها باقی خواهد ماند. روی صندلی می نشستم و سعی می کردم جهان را ببینم و موسیقی بسازم برای اینکه موسیقی دریچه ای بود که از طریق آن جهان را می دیدم.

naseer shamma

پس از اتمام آموزش در مرکز موسیقی زیر نظر استادان علی الامام ، روحی الخماش و سالم عبدالکریم آینده ای که به خاطر آن تلاش میکردم را می شکافتم . نمی دانم چرا پذیرفتم در مسابقه موسیقی شرکت کنم زیرا کسی بودم که اعتقادی به مسابقات نداشتم و با اینکه خوشحال از گرفتن جایزه بهترین لحن بودم احساس می کردم به هیچکدام از آرزوهایم نرسیده ام چون آرزوهایم بزرگتر از دریاها و ماوراء آن بود ولی جنگ با همسایمان ایران رسیدن به آرزوهایمان را سخت کرد.

در آن وقت دوستی نزدم آمد که قبلا عود می آموخت با تعجب فراوان دیدم که یک دست او قطع شده بود با دیدن این صحنه لرزیدم و نمی توانستم حرفی بزنم نگاهم کرد و گفت: اکنون نمی توانم عود بنوازم زیرا بر اثر انفجار مین یک دستم را از دست داده ام و همانطور که می بینی یک دست دارم و یک دست صدا ندارد.

سکوت طولانی کردم و گفتم: نترس می توانی نوازندگی کنی و این راه را ادامه دهی. پرسید چگونه  گفتم: قسم می خورم که موسیقی ننوازم  تا اینکه موسیقی نواختن با یک دست را به تو آموزش دهم.

پس از آن به اتاقم برگشتم و در را قفل کردم و تلاش کردم که با یک دست عود بزنم و از قصد دست دوم سالمم را فراموش کردم و توانستم قطعه قصه حب شرقیه را با یک دست تالیف کنم. این اولین قدمی بود در راه آموزش کسی که یک دستش را از دست داده که بعد از آن یکی از شایع ترین روشی شد که به شاگردانم آموزش دادم.

در سال ۱۹۸۹ به عمان رفتم تا در تئاتری با عنوان کشوری که مردمانش را می طلبد تالیف مرحوم عبد الطیف عقل شرکت کنم. در آن سال اولین سفرم به قاهره جهت ضبط موسیقی تئاتر در استدیو مصر که تاثیر بزرگی در آینده ام گذاشت بوقوع پیوست و درآمد این جشنها را برای کمک به کودکان فلسطینی اختصاص دادم و از قهرمانی ملت فلسطین و قدرت بی نهایتشان در مقاومت مطالبی نوشتم که در همه جا منتشر شد.

از آن زمان به بعد موسیقی را نه تنها می شنیدم بلکه آنرا با دو چشم باز می دیدم که با بالهای سفید و بسیار زیبا در مقابلم می رقصید. از رختخواب بلند شدم و عود را در دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم موسیقی در بین انگشتانم می رقصید و مانند اسبی در زمین بینهایت بدون وقفه می دوید و با سم هایش موسیقی در گوشهایم می ساخت. از آن روز به بعد احساس کردم که موسیقی را با چشمهایم دیدم و در تمام تالیفاتم به دنبال این بودم که به موسیقی شکل بدهم و عکسی داشته باشد و همانطور که شنیده می شود بتوان آنرا دید.

به عراق برگشتم و به خدمت سربازی رفتم که مقارن بود با حمله عراق به کویت و حوادث بد پشت سر هم بوقوع پیوست و مانند زلزله ای ویران کننده تمام زیبایی های کشورمان را از بین برد و در همین هنگام مادرم که همانند وطن دومم بود از دنیا رفت. او صبحها قبل از اینکه از منزل خارج شوم می گفت: ان شاءالله یتحول التراب بیدک الی ذهب "انشا الله خاک با دستانت طلا شود" و این بهترین دعایی بود که در تمام سالهای گذشته شنیدم. درد عراق و عودم را حمل می کردم و بدون پشتیبانی هیچ گروهی از داخل و خارج عراق تنها مسلح به ایمان ، موهبت ، آموخته ها و عودم بودم.

در اکتبر ۱۹۹۳ به تونس برای تدریس در مرکز عالی موسیقی دعوت شدم که اقامتم در آنجا ۵ سال طول کشید و توانستم اولین اثرم در سال ۱۹۹۴ به نام قصه حب شرقیه را از پاریس با همکاری مرکز جهان عرب منتشر نمایم و در سال ۱۹۹۶ اثر دومم به نام اشراق از رم منتشر شد.جهان را سیر می کردم و در پی تحقق آرزوهایم بودم که همه آنها تا امروز محقق نشده و بعد از آن بود که اثر سومم به نام رحیل القمر منتشر گردید.

راهی بس طولانی با عود در پیش خواهم داشت که شاید هیچوقت نتوانم آنرا به پایان برسانم. موسیقی بدون شناخت فرهنگ مانند نوازنده ای است که سیمها را بدون احساس و دیدی به آینده بصورت مکانیکی بنوازد.

بعد از تونس به قاهره دعوت شدم و برای محقق کردن آرزوهایی که همیشه با من بود نقشه می کشیدم و بیت العود العربی را در خانه اوپرای مصر در اکتبر ۱۹۹۸ تاسیس کردم و ا اینجا سفر تازه ای با مخاطبان پر شور جدیدی آغاز شد. بعد ها به علت کمیت زیاد هنرجویان از داخل مصر و دیگر کشورهای عربی و غیر عربی و کمبود فضا بیت العود از خانه اوپرا به خانه هراوی در حسین منتقل شد. در طول اقامتم در مصر توانستم تجربیاتم را در اثری به نام مقامات زریاب که از مادرید پایتخت اسپانیا عرضه شد را منتشر نمایم.

naseer shamma

 از طریق موسیقی و نوازندگی لحظات مختلفی از درد و مهربانی و عشق و مرگ را حس کردم و تصاویر زیادی را می دیدم و می خواستم که مردم نیز به شنیدن آن اکتفا نکنند بلکه مو سیقی را به همراه من تماشا کنند و لحظه لحظه با من زندگی کنند.به همراه موسیقی تجارب زیادی را در راهی زیبا و سخت به دست آوردم.

برای دیدن دو اجرا از نصیر شمه  اینجا  و  اینجا  را کلیک کنید.